Saturday, September 19, 2009

خاطرات داش آکل روز قدس آزادی -فصل سه


تقریبا رسیدیم سر خیابون خوش که دیدیم نیروهای پلیس ضد شورش همون باتوم بدست ها از پشت جمعیت شروع میکنند به متفرق کردن مردم به سمت خیابونای اطراف و کتک زدن مردم. (دقت کنیدا، دستگیر نمیکردن، فقط با باتوم میزدن، اونم تو پا و باسن و از پشت تو کمر بعضا. اما این حرومزاده های بسیجی فقط تو سر و صورت و گردن میزنند، اونم از پشت سر. این خیلی حرفه ها. یعنی شما هیچ تسلطی رو خودت نداری.یه جوری میزننت که انگار به خواهر مادرش تجاوز کردی، یا ارث باباشو خوردی.که اونم اگر محکم وایسی جلوش و گارد بگیری واسش خودش اتومات میگرخه، چون از مردانگی فقط هارت و پورت و اره گوز کردنشو دارند.) خیلی واسم جالب بود بچه های یگان ویژه ای که مردمو میزدن، همه عربی حرف میزدن. اونم عربی با لهجه. یه فرمانده داشتن که پشتشون میاومد با زبون عربی بهشون دستور میداد که چی کار کنند. خلاصه اونجا که دیدیم هوا پسه، بدجور دارند مردمو میزنند، تیز دبدو، سمت بهبودی که خبر بدیم آقا هوا پسه، مواظب باشید که اینا دارند از پشت سر میان. دیگه تا رسیدیم سر بهبودی دیدیم ملت تقریبا پخش و پلا شدن و نیرو انتظامی هم تصمیم داره دیگه فقط بازداشت کنه. چون نماز جمعه هم تموم شده بود، کل خیابون آزادی هم بسته بود. اینا تصمیم گرفته بودند هرطور شده راهو باز کنند که خرج افطاریه این لشکر شکست خورده ای که با اتوبوس آورده بودند نمونه رو گردنشون. دیگه اونجا بود که ما بعد از استنشاق عطر بسیارخوشبوی گاز اشک آور و دادن چند تا فحش آبدار به دیکتاتور بزرگ بسنده و صحنه رو ترک و به سمت ستاد فرماندهی خودمان( یعنی منزل یا خوابگاه) حرکت کردیم و تو راه هم فقط بوق میزدیم و وی میترکوندیم حتی واسه دختر چادری سیبیل دارای طرفدار مموتی. نتیجه اینکه مطئن باشید، یعنی حتی شک هم داشته باشید که فاتحه همه اینا خوندست. یعنی امروز فهمیدن که ملت تا اینا رو درازشون نکنند، ول کنشون نیستند.این بود داستان امروز ما.قصه ما به سر رسید کلاغه به خونش نرسید

. -